هوش ات رو قربوووووووووووون......
دیشب یه اتفاقی افتاد که دوس داشتم هر چه زودتر بیام و واست بنویسمش از الان میخوای کاراتو از مامان مخفی کنی ناقلا پسرم ؟ من ؟ من که مامان خوبی برات بودم ؟ نداشتیماااااااا پنهون کاری نداشتیم.... ماجرا اااز اونجا شروع شد که وقتی بعضی روزا خونه بابام بودیم بابام در حال چای خوردن بود آیدین قند دلش میخواست و با اشاره به بابام میگفت قند بده و بابام هم چون میدونست که من دعواشون میکنم (به دلیل بی اشتهایی آقازاده و محرومیت از هله و هوله )بهش یواش میگفت اوسسسسسسسس یعنی مامانت نفهمه که من بهت قند میدم( همون حالتی رو در نظر بگیرین که عکسای بیمارستان دارن انگشت اشاره رو بینی ) و منم که باید خودمو میزدم به اون راه و آیدین بدون ه...
نویسنده :
ارغوان
16:52